پدر از معضلات اجتماعی است

همان‌طوری که مادر حدس زد شد
پدر آمد به شهر و نابلد شد

به شهر آمد، بساط واکس واکرد
نشست آنجا که معبر بود، سد شد

پدر را شهرداری آمد و برد
بساطش ماند بی‌صاحب، لگد شد

پدر از معضلات اجتماعی است
که تبدیل‌ِ به شعری مستند شد

و بعد آمد کوپن بفروشد اما
شبی آمد به خانه گفت بد شد

دوباره ریختند و جمع کردند
خطر از بیخ گوشم باز رد شد

پدر جان کند و هی از خستگی مرد
نفس در سینه‌اش حبس ابد شد

به مادر گفت من که رفتم اما
همان‌طوری که گفتی می‌شود شد

به یاد روی ماهش بودم امشب
نشستم گریه کردم جزر و مد شد

مریم آریان 

به خیابان شلوغی که نباید رفتیم

با یقین آمده بودیم و مردد رفتیم
به خیابان شلوغی که نباید رفتیم 

می شنیدیم صدای قدمش را اما
پیش از آن لحظه که در را بگشاید رفتیم 

زندگی سرخی سیبی است که افتاده به خاک
به نظر خوب رسیدیم ولی بد رفتیم 

آخریم منزل ما کوچه سرگردانی است
در به در در پی گم کردن مقصد رفتیم 

مرگ یک عمر به در کوفت که باید برویم
دیگر اصرار مکن باشد، باشد، رفتیم...

 

فاضل نظری 

خانم! جسارت است ببخشید یک سوال

از چشمهای من هیجان را گرفته اید
این روزها عجب خودتان را گرفته اید

اردیبهشت نیست که اردی جهنم است
لبهای سرختان که دهان را گرفته اید

به چرت و پرت و فحش و ... ببخشید مدتی ست
از شعرهام لحن و بیان را گرفته اید

خانم! جسارت است ببخشید یک سوال
با اخمتان کجای جهان را گرفته اید؟

خانم ! شما که درس نخواندید ....پس کجا
کی دکترای زخم زبان را گرفته اید

خانم! جواب نامه ندادید بس نبود؟
دیگر چرا کبوترمان را گرفته اید

خانم! عجالتا برویم آخر غزل
نه اینکه وقت نیست امان را گرفته اید

                                                                          سید مهدی موسوی

مرگ را همچون شراب کهنه کم کم می فروخت

نرگس آتش پرستی داشت شبنم می فروخت
با همان چشمی که می زد زخم مرهم می فروخت 

زندگی چون برده داری پیر در بازار عمر
داشت یوسف را به مشتی خاک عالم می فروخت 

زندگی این تاجر طماع ناخن خشک پیر
مرگ را همچون شراب کهنه کم کم می فروخت 

در تمام سالهای رفته بر ما روزگار
شادمانی می خرید از ما و ماتم می فروخت 

من گلی پژمرده بودم در کنار غنچه ها
گلفروش ای کاش با آنها مرا هم می فروخت 

فاضل نظری


ای در نفست قونیه در قونیه اشراق

ای آینه ی  هر چه غزل، هر چه قصیده
دلبازترین پنجره ی رو به سپیده!

ای در نفست قونیه در قونیه اشراق
از دست خدا باده ی الهام چشیده

ای گندم بی معصیت، ای عصمت معصوم
دستان تو باغی ست پراز سیب رسیده

هم جان تو از مستی و اخلاص ، لبالب
هم شعر تو آمیزه ای از عشق و عقیده

فیروزه ی بازار سخن، یوسف نایاب!
یک شهر خریدار شماییم ندیده

 عطار زمان! تیغ زبان تیز کن - امشب
خواب مغولان دیدم و سرهای بریده!

 علیرضا قزوه 

به دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی، به پاس محبتها ومهربانی هایش

ز خاطر می‌برد این رود وحشی بستر خود را

به صحرایی دگر خواهم نهاد امشب سر خود را
ز خاطر می‌برد این رود وحشی بستر خود را 

شبیه کودکی ماتِ خیابان‌های تهرانم
که ناغافل رها کرده‌ست دست مادر خود را 

پشیمانی‌ست پیشانی‌نوشتم؛ پیش طالع‌بین
عرق می‌ریزم و پایین می‌اندازم سر خود را‌ 

زمین سنگ صبورت نیست، آه ای ابر سرگردان
مریز این گونه زیر دست و پا خاکستر خود را
 
زمین سنگی‌ست، من خوابم نخواهد برد، می‌دانم
ولی بالش نخواهم کرد بالِ پرپر خود را

محمد مهدی سیار

در سفر تشنگی به آب رسیدیم

در سفر تشنگی به آب رسیدیم
خسته تر از خستگی به خواب رسیدیم

عشق طلوعی دوباره کرد و من و تو
در شب ظلمت به آفتاب رسیدیم

شعله یک حس ناشناخته گل کرد
تا به تمنا، به التهاب رسیدیم

آن همه دلبستگی به واژه بدل شد
واژه به واژه به شعر ناب رسیدیم


در تب تشویش، بین ماندن و رفتن
ما به معمای بی جواب رسیدیم

طاقت ماندن نبود و تاب جدایی
چون به دوراهی انتخاب رسیدیم

خسته و سرگشته هر طرف که دویدیم
باز به سرچشمه سراب رسیدیم


قصه ما هرچه تلخ، هرچه که شیرین
زود به پایان این کتاب رسیدیم!

محمدرضا ترکی 

آتشفشان هسته ی ما را ندیده بود

او ساقه ی شکسته ی ما را ندیده بود
سرشاخه های خسته ی  ما را ندیده بود

آن سوی استوای همیشه بهار ما
پشت مدار بسته ی ما را ندیده بود

از انجماد قطب شمالم خبر نداشت
قطب جنوب خسته ی ما را ندیده بود

چیزی از انزوای عمیق زمین نگفت
منظومه ی گسسته ی ما را ندیده بود

تنها به کشف پوسته ای ساده دست یافت
آتشفشان هسته ی ما را ندیده بود

حتی خدا که مخترع دوزخ است نیز
عمق دل شکسته ی ما را ندیده بود

آیا شبی که احسنِ تقویم می سرود
تقدیر ناخجسته ی ما را ندیده بود؟

وقتی اضافه بار امانت به ما سپرد
روح به گل نشسته ی ما را ندیده بود؟

سقط جنین نه، سقط جهان است خلقتش
او نطفه ی نبسته ی ما را ندیده بود؟

از بس عجله داشت که خورشید بشکفد
شبهای پیله بسته ی ما را ندیده بود

ابراهیم واشقانی فراهانی

در سفر تشنگی به آب رسیدیم

در سفر تشنگی به آب رسیدیم
خسته تر از خستگی به خواب رسیدیم 

عشق طلوعی دوباره کرد و من و تو
در شب ظلمت به آفتاب رسیدیم 

شعله یک حس ناشناخته گل کرد
تا به تمنا، به التهاب رسیدیم 

آن همه دلبستگی به واژه بدل شد
واژه به واژه به شعر ناب رسیدیم


در تب تشویش، بین ماندن و رفتن
ما به معمای بی جواب رسیدیم 

طاقت ماندن نبود و تاب جدایی
چون به دوراهی انتخاب رسیدیم 

خسته و سرگشته هر طرف که دویدیم
باز به سرچشمه سراب رسیدیم


قصه ما هرچه تلخ، هرچه که شیرین
زود به پایان این کتاب رسیدیم!

محمدرضا ترکی 

کدام جاده مرا می برد به خانه او

پر است خلوتم از یاد عاشقانه او
گرفته باز دل کوچکم بهانه او 

نسیم رهگذر این بار هم نیاورده
به دست قاصدکی نامه یا نشانه او 

مسافران همه رفتند و باز جا ماندم
کدام جاده مرا می برد به خانه او 

در اشتیاق زیارت به خواب می بینم
کبوترانه نشستم برآستانه او 

من و دو بال شکسته، من و دو دست نیاز
چگونه پر بکشم سمت آشیانه او 

غروب ابری پاییز می چکد در من
پرم ز هق هق باران، کجاست شانه او؟

انسیه موسویان

یک فدم مانده زمین شوق تکامل دارد

جمعه ها طبع من احساس تغزل دارد 

                                          ناخودآگاه  به سوی تو تمایل دارد 

بی تو چندیست که در کار زمین حیرانم 

                                        مانده ام بیتو چرا باغچه ام گل دارد 

شاید این باغچه ده قرن به استقبالت 

                                      فرش گسترده و در دست گلایل دارد  

تا به کی یکسره ، یکریز نباشی شب و روز  

                                          ماه مخفی شدنش نیز تعادل دارد 

کودکی فال فروش است و به عشقت هر روز 

                                       می خرم از پسرک هر چه تفال دارد 

یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت 

                                     یک فدم مانده زمین شوق تکامل دارد 

هیچ سنگی نشود سنگ صبورت ، تنها  

                                      تکیه بر کعبه بزن ، کعبه تحمل دارد... 

 

 

 

 

عیدتون مبارک

از این دست عمری به سر برده ایم

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم 

چو گلدان خالی، لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم 

اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم 

اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم 

اگر دشنۀ دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده ایم 

گواهی بخواهید، اینک گواه
همین زخم هایی که نشمرده ایم 

دلی سر بلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم

قیصر امین پور