امروز را آدم باش


خودم را رو به روی ِآینه می نشانم

موهاش را شانه می کنم

پلک ها و صورتش را ماساژ می دهم که خنده رو شود

می زنم روی دوشش

می گویم

یک امروز را آدم باش.. شاد باش..

و بیرون که می رود

در را

پشت ِ سرش قفل می کنم

و به او فکر می کنم

تلخ منم ،همچون چای سرد

چای هایت را تلخ نخور! کمی نگاهم کن...

تمام قند های دلم را برایت آب می کنم

 

.

 

.

چای مینوشیدم

یکباره دلتنگش شدم بغض کردم و اشک در چشمانم حلقه زد...

همه با تعجب نگاهم کردند!!!

لبخند تلخی زدم و گفتم «چقدر داغ بود» !

.

.


تلخ منم

همچون چای سرد

که نگاهش کرده باشی ساعات طولانی و

ننوشیده باشی

تلخ منم

چای یخ که هیچکس ندارد هوسش را

قدرت دسته آقاهاس :)

میگن"قدرت دسته خانوماس .. واییی.."، ولی اینجا نوشته ها "مردنویسه " پس از این شعر طنز دلگیر نشین 


رفته بودم دیدن اهل قبور

عاشقم شد پیرمرد مرده شور!

پای او شل بود و دندانی نداشت

چشمهایش هم کج و هم نیمه کور

روی هر قبری نشستم دیدمش

کم کمک آمد جلو آن لندهور

گفت هفتاد و دو ساله روز و شب

می کنم از توی قبرستان عبور

بوده ام اما مجرد تا به حال

شاید از روی غرض یا از غرور

دیدمت من را پسندیدی تو هم

پس در و تخته شود امروز جور

سکه چون ارزش ندارد توی قبر

مهریه ت یک لا کفن، یک دانه گور!

هفت تا میت بشویم رایگان

از فک و فامیلتان، نزدیک و دور

شیربهایت می شود با نرخ روز

سدر و کافور و کفن، حد وفور

چون تفاهم هم مهم است این وسط

گاه گاهی مرده ای را هم بشور!

روزهایی راحتی از پخت و پز

جمعه شب ها می رسد کلی نذور!

در بهش زهرا برایت قبر خوب

نصف قیمت می کنم من جفت و جور!

گر جوابت مثبت است افتاده ای

هفت شب جشن و عروسی و سرور

من بله گفتم به او با یک دلیل

چون که شوهر گیر می آید به زور!

یک عدد خرما دهان من گذاشت

با کفن روی سرم انداخت تور!

اشهدی خواند و همان جا روی قبر

عقد کرد آخر مرا آن مرده شور!


از آشنا بیگانه می سازد

همین عقلی که با سنگ حقیقت خانه می سازد

زمانی از حقیقت های ما افسانه می سازد

سر مغرور من! با میل دل باید کنار آمد

که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه می سازد

مرنج از بیش و کم ، چشم از شراب این و آن بردار

که این ساقی به قدر "تشنگی" پیمانه می سازد

مپرس از من چرا در پیله ی مهر تو محبوسم

که عشق از پیله های مرده هم پروانه می سازد

به من گفت ای بیابان گرد غربت کیستی؟ گفتم:

پرستویی که هر جا می نشیند لانه می سازد

مگو شرط دوام دوستی دوری است ، باور کن

همین یک اشتباه از آشنا بیگانه می سازد

 

این بغض، در گلوی ِ حقیقت شکستنی است


شب میچکد...ونم نم ِ باران گرفته است
امشب دوباره حال خیابان گرفته است

حسی غریب در همه جا پرسه می زند
ودسته های ِ سینه زنی جان گرفته است

تصویرهای ِ محو وشلوغ ِ همیــــــــشگی
در کوچه های ِنم زده میدان گرفته است

تصویری از سری که سرافراز می شود
بالای نیزه مجلس قرآن گرفته است

طفلی که از گلوی خودش خون مکیده بود
یا خواهری که شام غریبان گرفته است

یا آستین خالی مردی که می رسد 
و...مشک را به گوشه ی دندان گرفته است...

دست ردی است،این که توبر سینه میزنی
دستی که بوی دغدغه ی نان گرفته است

این چندقطره اشک...نه این آب،اشک نیست
روح تو را قساوت سیمان گرفته است

مجلس تمام می شود وفکر می کنی
بازار کار ِ حضرت ِ شیطان گرفته است

این بغض، در گلوی ِ حقیقت شکستنی است
تاریــــــخ ، اگرچه آن را... آسان گرفته است...      

                                                                             

خودتون راضی این ؟؟؟؟؟؟؟


در هفت آسمان چو نداری ستاره ای 
ای دل کجا روی که بود راه چاره ای 
حالی نماند تا بزنی فالی ای رفیق 
خیری کجاست تا بکنی استخاره ای 
هر پاره ی دلم لب زخمی ست خون فشان 
جز خون چه می رود ز دل پاره پاره ای 
از موج خیز حادثه ها مأمنی نماند 
کشتی کجا برم به امید کناره ای 
دیدار دلفروز تو عمر دوباره بود 
اینک شب جدایی و مرگ دوباره ای 
از چین ابروی تو دلم شور می زند 
کاین تیغ کج به خون که دارد اشاره ای 
گر نیست تاب سوختنت گرد ما مگرد 
کآتش زند به خرمن هستی شراره ای 
در بحر ما هراینه جز بیم غرق نیست 
آن به کزین میانه بگیری کناره ای 
ای ابرغم ببار و دل از گریه باز کن 

....


یک سینه حرف هست، ولی نقطه‌ چین بس است

خاتون دل و دماغ ندارم.... همین بس است     


از این به بعد عزیز شما باش و شانه‌هات
     ما را برای گریه سر آستین بس است        

آغازه سال آخر

لحظه ی دیدار نزدیک است

باز من دیوانه ام ، مستم

باز می لرزد ، دلم ، دستم

باز گویی در جهان دیگری هستم

های ! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ

های ، نپریشی صفای زلفکم را ، دست

و آبرویم را نریزی ، دل

ای نخورده مست

لحظه ی دیدار نزدیک است


                                             مهدی اخوان ثالث

شعر و من و امیدواری


دل من دیر زمانی است که می پندارد

 دوستی نیز گلی است ؛

 مثل نیلوفر و ناز

ساقه ی ترد ظریفی دارد .


بیگمان سنگدل است ان که روا می دارد .

 جان این ساقه ی نازک را

 دانسته بیازارد .


 در زمینی که ضمیر من و توست

از نخستین دیدار

 هر سخن ، هر رفتار

دانه هایست که می افشانیم

برگ و باری است که می رویانیم

 اب و خورشید و نسیمش « مهر » است ...


زندگی گرمی دل ها ی به هم پیوسته ست

 تا در ان دوست نباشد همه در ها بسته ست


در ضمیرت اگر این گل ندمیده ست هنوز

عطر جان پرور عشق

گر به صحرا ی نهادت نوزیده ست هنوز

دانه ها را باید از نو کاشت

اب و خورشید و نسیمش را از مایه ی جان

خرج می باید کرد

رنج می باید برد

دوست می باید داشت...

                                                    

انتخاب با تو ه

می توان تنها شد

می توان زار گریست

می توان دوست نداشت

.

می توان چشمی را

به هیاهوی جهان خیره گذاشت

.

می توان صد بار علت غصه ی دل را فهمید

می توان...                                     

می توان بد شد و بد دید و بد اندیشه نمود

آخرش هم تنها; می توان تنها رفت...

با جهانی همه اندوه و غم بد بختی...

.

یادگاری؟!همه جا تلخی و سردی و غرور

فاتحه؟!خوب شد رفت!عجب آدم بد خلقی بود

.

.

ولی ای کودک زیبای دلم،آن ور سکه تماشا دارد.





سکوت

بابا نامید شدم،نظری بدید خب 


پشت دیوار همین کوچه بدارم بزنید

 من که رفتم بنشینیدو...هوارم بزنید

 

باد هم آگهی مرگ مرا خواهد برد

 بنوسید که: "بد بودم" و جارم بزنید


 من از آیین شما سیر شدم.. سیر شدم

 پنجه در هر چه که من واهمه دارم بزنید

 

دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید؟!

 خبر مرگ مرا طعنه به یارم بزنید


 آی! آنها!! که به بی برگی من می خندید! 

مرد باشید و...بیایید... و.... کنارم بزنید...


زندگی ...

می روم در ایوان، تا بپرسم از خود

زندگی یعنی چه؟

مادرم سینی چایی در دست

گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من

خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا

لب پاشویه نشست

پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد

شعر زیبایی خواند ، و مرا برد،  به آرامش زیبای یقین

:با خودم می گفتم 

زندگی،  راز بزرگی است که در ما جاریست

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست

رود دنیا جاریست

زندگی ، آبتنی کردن در این رود است

وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟

هیچ!!!

زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری

شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت

زندگی درک همین امروز است.

زندگی شوق رسیدن به همان

فردایی است، که نخواهد آمد

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی

ظرف امروز، پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با، امید است

زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک

به جا می ماند

زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ

زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود

زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر

زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ

زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق

زندگی، فهم نفهمیدن هاست

زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست

آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل برگیریم

رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است

وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست

زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند

چای مادر، که مرا گرم نمود

نان خواهر، که به ماهی ها داد

زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم

زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت

زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست

لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست

من دلم می خواهد

قدر این خاطره را دریابیم.



"سهراب سپهری"