سلام.

نمیدونم چی شد که همین الان یه دفعه ای یاد این وبلاگمون افتادم و بلافاصله بهش یه سر زدم  و دیدم که از آخرین پست این وبلاگ تقریبا 1 سال میگذره.

و چقدر این سال ها به سرعت از پی هم میگذرن و پیش میرن. یاد و خاطره اون 4 سال زنده شد و دلم برای همه همکلاسیای خوبم تنگ شد. الان هر کدوم از شما توی نقطه ای از دنیا مشغول کاری هستین که امیدوارم حال همگیتون خوب باشه و دنیاتون بر وفق مراد باشه. بازم یادم رفت سال جدید رو بهتون تبریک بگم. ایشالا که سال خوب و خوش و همراه با موفقیتی پیش رو داشته باشید.

و در آخر هم اینکه هر کدوم از شما باز از این وبلاگ گذری کرد یه کامنت بذاره که حداقل از حالتون با خبر بشیم.
ارادتمند.سروش. 

یک رفتنی...

 

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
 
گفت :حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
 
گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
 
گفت: من رفتنی ام!

گفتم: یعنی چی؟

گفت: دارم میمیرم
 
گفتم: دکتر دیگه ای رفتی، خارج از کشور؟
 
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
 
گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده
 
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم یعنی خدا کریم نیست؟
 
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گل مالید سرش
 
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟

 
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم
 
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
 
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم
 
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم
 
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت
 
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
 
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
 
آخه من رفتنی ام و اونا انگار موندنی
 
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
 
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
 
ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
 
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
 
مثل پیر مردا برای همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
 
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و مهربون شدم
 
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن منو قبول میکنه؟

 
گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
 
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، وقتی داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

 
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

 
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
 
گفت: بیمار نیستم!

گفتم: پس چی؟
 
گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن:نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجی
 
مارفتنی هستیم وقتش فرقی داره مگه؟

باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد

 

جوابیه ی خدا

نمیدونم تا حالا حرف های خدارو اینقدر ساده و صمیمی شنیده بودین؟!

این یه نامه هست از طرف خدا به ما (ما آدمای بی معرفت!! )

خواهش میکنم 5 دقیقه وقت بذارین و تا آخرش بخونین.

من که خیلی متاثر شدم...


    جوابیه پروردگار به یک منتظر  

سوگند  به  روز  وقتی  نور می گیرد  و به شب  وقتی آرام  می گیرد ؛

 که من  نه تو را رها  کرد ه ام و نه با  تو دشمنی کرد ه ام. (ضحی 1-2)   

افسوس که هر کس را به تو فرستادم  تا  به تو بگویم دوستت دارم

 و راهی پیش پایت بگذارم او را که مرا به سخره گرفتی. (یس  30)

 و هیچ پیامی از پیام هایم به تو نرسید مگر از آن روی گردانیدی.(انعام 4)

 و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو  قدرتی نداشته ام(انبیا 87)

  و  مرا به مبارزه طلبیدی  و چنان توهم زده شدی که  گمان بردی ؛

             خودت بر همه چیز  قدرت   داری. (یونس  24)

و این در حالی  بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی ؛

   و اگر مگسی از تو چیزی   بگیرد نمی توانی از او پس بگیری  (حج 73)

پس چون   مشکلات از  بالا  و پایین آمدند و  چشمهایت از وحشت فرورفتند،

       و قلبت آمد توی گلویت  و تمام  وجودت لرزید چه لرزشی،

    گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی ؟!

          اما به من گمان  بردی چه گمان هایی .( احزاب 10) 

 تا زمین با  آن فراخی بر تو تنگ آمد  پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی

               و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری،

          پس من به  سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی ،

               که من مهربان ترینم در بازگشتن. (توبه 118)

وقتی در تاریکی ها  مرا  بزاری خواندی که اگر تو را برهانم  با من می مانی،

تو را از اندوه رهانیدم اما  باز  مرا  با دیگری در عشقت شریک کردی . (انعام  63-64)

این عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی

 و  رویت را آن طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید  

از من ناامید شده ای. (اسرا 83)

آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت؟ (سوره شرح 2-3)

           غیر از من  خدایی که برایت خدایی کرده است ؟ (اعراف 59)

                         پس کجا می روی؟ (تکویر 26)

 پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟ (مرسلات 50)

            چه چیز جز بخشندگی ام  باعث شد تا مرا که می بینی؛

                         خودت را بگیری؟(انفطار 6)

    مرا  به یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را

     در  آسمان پهن کنندو ابرها را پاره پاره  به هم فشرده می کنم

تا  قطره ای باران از  خلال آن  ها بیرون آید و به خواست من  به تو اصابت کند

 تا  تو فقط  لبخند بزنی، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران،

 ناامیدی تو را پوشانده بود  (روم 48)

من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد ،

          و در شب روحت را  در خواب به تمامی بازمی ستانم

  تا به  آن آرامش  دهم و روز  بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم 

 و  تا مرگت که به سویم بازگردی به این کار   ادامه می دهم. (انعام  60)

 من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت  می دهم  (قریش 3)  

       برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگه  با هم باشیم (فجر 28-29)

      تا یک بار دیگه  دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم. (مائده 54)


یاحق.

تا به حال چقدر زندگی کرده ایم؟

تا به حال فکر کردین که چقدر از زندگیتون لذت می برین؟!

داستانک زیر رو بخونین شاید از این به بعد تصمیم گرفتیم جور دیگه ای به زندگیمون نگاه کنیم و از اون لذت ببریم...



هنوز هم بعد از این همه سال، چهره‌ی ویلان را از یاد نمی‌برم. در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگی را دریافت می‌کنم، به یاد ویلان می‌افتم

ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانه‌ی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق می‌گرفت و جیبش پر می‌شد، شروع می‌کرد به حرف زدن

روز اول ماه و هنگامی‌که که از بانک به اداره برمی‌گشت، به‌راحتی می‌شد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود

ویلان از روزی که حقوق می‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته می‌کشید، نیمی از ماه سیگار برگ می‌کشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش

من یازده سال با ویلان هم‌کار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل می‌شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می‌کشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم

کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگی‌اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟

هیچ وقت یادم نمی‌رود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهره‌ای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟

بهت زده شدم. همین‌طور که به او زل زده بودم، بدون این‌که حرکتی کنم، ادامه دادم
همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی
ویلان با شنیدن این جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد
تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
گفتم: نه
گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
گفتم: نه
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟
گفتم: نه
گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟

گفتم نه

گفت: تا حالا همه پولتو برای عشقت هدیه خریدی تا سورپرایزش کنی؟
گفتم: نه !

گفت: اصلا عاشق بودی؟

گفتم: نه
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
با درماندگی گفتم: آره، ...... نه، ..... نمی دونم !!!

ویلان همین‌طور نگاهم می‌کرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین ....

حالا که خوب نگاهش می‌کردم، مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله‌ای را گفت. جمله‌ای را گفت که مسیر زندگی‌ام را به کلی عوض کرد.

ویلان پرسید: می‌دونی تا کی زنده‌ای؟
جواب دادم: نه !
ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی

 

 

 

 


 

 

 

زندگی ...

می روم در ایوان، تا بپرسم از خود

زندگی یعنی چه؟

مادرم سینی چایی در دست

گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من

خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا

لب پاشویه نشست

پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد

شعر زیبایی خواند ، و مرا برد،  به آرامش زیبای یقین

:با خودم می گفتم 

زندگی،  راز بزرگی است که در ما جاریست

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست

رود دنیا جاریست

زندگی ، آبتنی کردن در این رود است

وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟

هیچ!!!

زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری

شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت

زندگی درک همین امروز است.

زندگی شوق رسیدن به همان

فردایی است، که نخواهد آمد

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی

ظرف امروز، پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با، امید است

زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک

به جا می ماند

زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ

زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود

زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر

زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ

زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق

زندگی، فهم نفهمیدن هاست

زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست

آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل برگیریم

رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است

وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست

زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند

چای مادر، که مرا گرم نمود

نان خواهر، که به ماهی ها داد

زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم

زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت

زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست

لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست

من دلم می خواهد

قدر این خاطره را دریابیم.



"سهراب سپهری"

 

 

داستان عمو نوروز...

عمو نوروز

یکی بود, یکی نبود. پیر مردی بود به نام عمو نوروز که هر سال روز اول بهار با کلاه نمدی, زلف و ریش حنا بسته, کمرچین قدک آبی, شال خلیل خانی, شلوار قصب و گیوة تخت نازک از کوه راه می افتاد و عصا به دست می آمد به سمت دروازة شهر.

بیرون از دروازة شهر پیرزنی زندگی می کرد  و روز اول هر بهار, صبح زود پا می شد, جایش را جمع می کرد و بعد از خانه تکانی و آب و جاروی حیاط, خودش را حسابی تر و تمیز می کرد. به سر و دست و پایش حنای مفصلی می گذاشت و هفت قلم، از خط و خال گرفته تا سرمه و سرخاب و زرک آرایش می کرد. یل ترمه و تنبان قرمز و شلیته پرچین می پوشید و مشک و عنبر به سر و صورت و گیسش می زد و...

ادامه مطلب ...

کلام هفته !

اگر اولش به فکر آخرش نباشی
آخرش به فکر اولش می افتی!
َ If ,at the beginning, you don’t think about the end,
In the end, you will remember the beginning!

 

برداشت آزاد

چقدر جالبه :

حتما می پرسین چی ؟!!!

.

.

.

.

.

.

 این که خودمون خودمونو گول می زنیم ...

نتیجه

با این وجود نتیجه می گیریم که دیگه ادامه ندیم ...!!!

اونایی که موافقن اعلام کنن.!>

فکر میکردم اگر زمین گرد نبود باید می رفتم تا اخر دنیا را پیدا کنم اما حالا فهمیده ام هر جایی می تواند اخر دنیا باشد حتی همین خیابان که کودکیم در ان رفت و بر نگشت

صرفا جهت تست

سلام بجه ها...

یه سلام بعد از مدت زیادی سکوت....

نمیخوام الکل حرفی بزنم. وقت می خوام یه تستی کنم.

بذارید یه سوال بپرسم, نه 2تا میپرسم :

1- به نظرتون ارزش داره دوباره شروع کنیم؟

2- به نظرتون از بچه های کلاس چند نفر هنوز به این وبلاگ سر می زنن؟

اردو

سلام به بچه های گل م.شیمی...

یه اردو گذاشتیم واسه همدان. 29 شهریور تا 2 مهر.

هزینش هم علی الحساب 20000 تومن هست...

ظرفیتش داره پر میشه.اگه میخواین بیاین همین امروز یا حداکثر تا فردا برین ثبت نام کنین..

واسه ثبت نام باید برین دانشکده خودمون.طبقه پنجم.دفتر معاوت آموزشی.پیش منشی دفتر خانم پاداش نیک....