قابل توجه خ.زبرجد و بچه هایی که ازدواجشون در حال".....loading" هست
...............................
Bachelors should be heavily taxed
It is not fair that some men should be happier than others
"Oscar Wilde"
برای مجردها باید مالیات سنگینی مقرر شود
چون این انصاف نیست که بعضیها
شادتر از بقیه زندگی کنند
"اسکاروایلد"
...............................
Womens
Don’t marry for money; you can borrow it cheaper
Scottish Proverb
خانوم ها
برای پول ازدواج نکنید ، میتونید اونرو با بهره کمتری قرض بگیرید
ضرب المثل اسکاتلندی
...............................
I don’t worry about terrorism. I was married for two years
"Sam Kinison"
من از تروریستها وحشتی ندارم ، من دوساله ازدواج کردم
"سام کینیسون"
..............................
Men have a better time than women; for one thing
they marry later; for another thing, they die earlier
"H. L. Mencken"
مردها فرصت بهتری در زندگی نسبت به زنان دارند،یکی بخاطر اینکه دیرتر
ازدواج میکنند و دوم اینکه زودتر میمیرند
"اچ.ال.منکن"
............................
When a newly married couple smiles, everyone knows why.
When a ten-year married couple smiles, everyone wonders why
وقتی که یک زوج تازه مزدوج لبخند میزنند،همه میدونند چرا
ولی وقتی یک زوج ده سال پس از ازدواج لبخند میزنند همه حیرانند چرا ؟
سلام به همه همکلاسیای خوبم.با توجه به اینکه خانوما صندلی داغ رو کلا تکذیب کردن طبق یک عملیات انتحاری آقای مجید جهازی رو بستیم به تخت داغ چون گف حال نره بشینه .خلاصه 5 روز هر سوالی خواستین بپرسین (البت حواستون باشه اینجا خانواده رد میشه
)
استرس دارم میخوام به صورت شهادت طلبانه رو صندلی دااغ بشینم،هر سوالی دارین بپرسین جواب میدم
بچه ها راستی بعد از مهندس شدنتون میخواین چیکار کنین؟
گزینه های احتمالی
۱.میخوام ارشد بخونم (پله های پیشرفت و قله های علم و از اینا)
۲.میرم سربازی مثه مرررد
۳.میرم سره کار زور دلتون(وجود پارتی شدید و فجیع)
۴.شوهرا دارن انتظارمو میکشن (و بلعکس)
۵.هنوز تصمیم نگرفتم خب
۶.با احترام کامل به نویسنده به شما هیچ ربطی نداره.
یارو این عکسو زده بعدم زیرش نوشته دنیا بدون مهندسی برق!!! خب آی کیو اگه ما مهندسای شیمی نبودیم همینام نبود تو عکس ،تازشم چون کلی از لباسام نبود همه ی تصاویر مغایر با شعونات اسلامی می شد.
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش
کند اما کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود"* لطفا ۱۲
** سوسیس و یه ران گوشت بدین* " . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده
بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کیسه
راگرفت و رفت .
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و
بدنبال سگراه افتاد .
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ
سبز شد و بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به
ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر
از حرکت سگ منتظر ماند .
اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت
.صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود
سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد
.پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس
ایستاد و سگبا کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب
رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز
نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند
و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.قصاب با عجله
به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است .این
باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته
است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!
نتیجه اخلاقی :
اول اینکه *مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.** *
و دوم اینکه *چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر
ارزشمند و غنیمت است** *.
سوم اینکه* بدانیم دنیا پر از این تناقضات است**.** *
پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان
را بدانیم
تا به حال فکر کردین که چقدر از زندگیتون لذت می برین؟!
داستانک زیر رو بخونین شاید از این به بعد تصمیم گرفتیم جور دیگه ای به زندگیمون نگاه کنیم و از اون لذت ببریم...
هنوز هم بعد از این همه سال، چهرهی ویلان را از یاد نمیبرم. در واقع، در طول سی سال گذشته،
همیشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگی را دریافت میکنم، به یاد ویلان میافتم
ویلان پتی اف، کارمند
دبیرخانهی اداره بود. از مال دنیا،
جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق میگرفت و
جیبش پر میشد، شروع میکرد به حرف زدن
روز اول ماه و هنگامیکه که از بانک به اداره برمیگشت، بهراحتی میشد
برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود
ویلان از روزی که حقوق میگرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته میکشید،
نیمی از ماه سیگار برگ میکشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش
من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز
آخر کـه من از اداره منتقل میشدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و
سیگار برگ میکشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم
کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند
زندگیاش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟
هیچ وقت یادم نمیرود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهرهای
متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟
بهت زده شدم. همینطور که به او زل زده بودم، بدون
اینکه حرکتی کنم، ادامه دادم
همین زندگی نصف اشرافی، نصف
گدایی
ویلان با شنیدن این جمله، همانطور که زل زده بود به من، ادامه داد
تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
گفتم: نه
گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
گفتم: نه
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی
رفتی؟
گفتم: نه
گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم نه
گفت: تا حالا همه پولتو برای عشقت
هدیه خریدی تا سورپرایزش کنی؟
گفتم: نه !
گفتم: نه
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
با درماندگی گفتم: آره، ...... نه،
..... نمی دونم !!!
ویلان همینطور نگاهم میکرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین ....
حالا که خوب نگاهش میکردم، مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و
تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم
کرد و بعد جملهای را گفت. جملهای را گفت که مسیر زندگیام را به کلی عوض
کرد.
ویلان پرسید: میدونی تا کی زندهای؟
جواب دادم: نه
!
ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی
فرق احمق و دیوانه
اتومبیل مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و راننده مجبور شد همانجا به تعویض لاستیک آن بپردازد.
هنگامی که آن مرد سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهرههای چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهرهها را برد. مرد حیران مانده بود که چکار کند. او تصمیم گرفت که ماشینش را همانجا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود. در این حین، یکی از دیوانهها که از پشت نردههای حیاط تیمارستان، نظارهگر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
از 3 چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با 3 مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی!
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد، ولی بعد که با خودش فکر کرد، دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند. پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست. هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: "خیلی فکر جالب و هوشمندانهای داشتی، پس چرا تو را توی تیمارستان انداختنت؟"
دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانهام، ولی احمق که نیستم!