این کتاب فوق العادس احتمالا اکثریت خوندین امیدوارم کسایی که نخوندن حتما بخوننش به صورت خلاصه بگم عاااالیه.
دانلود کتاب شازده کوچولو - 3.65 مگابایت
دانلود کتاب صوتی شازده کوچولو با صدای احمد شاملو - 10.1 مگابایت
در یکی از روستاهای ایتالیا، پسر بچه شروری بود که دیگران را با سخنان زشتش خیلی ناراحت می کرد. روزی پدرش جعبه ای پر از میخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسی را با حرف هایت ناراحت کردی، یکی از این میخ ها را به دیوار طویله بکوب. روز اول، پسرک بیست میخ را به دیوار کوبید. پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می آزارد، کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد. یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد تا هربار که توانست از کسی بابت حرفهایش معذرت خواهی کند، یکی از میخ ها را از دیوار بیرون بیاورد.
روزها گذشت تا اینکه یک روز پسرک پیش پدرش آمد و با شادی گفت: بابا، امروز تمام میخ ها را از دیوار بیرون آوردم! پدر دست پسرش را گرفت و با هم به طویله رفتند، پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت: آفرین پسرم! کار خوبی انجام دادی. اما به سوراخهای دیوار نگاه کن. دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست. وقتی تو عصبانی می شوی و با حرف هایت دیگران را می رنجانی، آن حرف ها هم چنین آثاری بر انسان ها می گذارند. تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری، اما هزاران بار عذرخواهی هم نمی تواند زخم ایجاد شده را خوب کند.
مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم میزد. مردی را در فاصله دور می
بیند که مدام خم میشود و چیزی را از روی زمین بر میدارد و توی اقیانوس پرت میکند.
نزدیک تر می شود، میبیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل میافتد در آب میاندازد.
- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم میخواهد بدانم چه میکنی؟
- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این
صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن
خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود
دارد. تو که نمیتوانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک
ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمیکند؟
مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا
انداخت و گفت:
"برای این یکی اوضاع فرق کرد."
"همکلاسیای خوبم امیدوارم هرکسی سهم صدف خودشو داخل دریا بندازه و هرکسی منتظر بقیه نباشه،ی سال دیگه نه دریایی هست نه صدفی،سعی کنیم تصویر خاطرات خوبی از هم تو ذهن همدیگه باشیم "
ما حاشیهنشین هستیم.
مادرم میگوید: «پدرت هم حاشیهنشین بود، در حاشیه به دنیا آمد، در حاشیه جان کند و در حاشیه مرد.»
من هم در حاشیه به دنیا آمدهام
ولی نمیخواهم در حاشیه بمیرم
برادرم در حاشیه بیمارستان مرد.
خواهرم همیشه مریض است. همیشه گریه میکند، گاهی در حاشیه گریه، کمی هم میخندد.
مادرم میگوید: «سرنوشت ما را هم در حاشیه صفحه تقدیر نوشتهاند.»
و هر شب ستاره بخت مرا که در حاشیه آسمان سوسو میزند به من نشان میدهد.
ولی من میگویم: «این ستاره من نیست.»
من در حاشیه به دنیا آمدم،
در حاشیه بازی کردم.
همراه با سگها و گربهها و مگسها در حاشیه زبالهها گشتم تا چیز به درد بخوری پیدا کنم.
من در حاشیه بزرگ شدم و به مدرسه رفتم.
در مدرسه گفتند: «جا نداریم.»
مادرم گریه کرد. مدیر مدرسه گفت: «آقای ناظم اسمش را در حاشیه دفتر بنویس تا ببینیم!»
من در حاشیه روز، به مدرسه شبانه میروم.
در حاشیه کلاس مینشینم.