ز سر بیرون نخواهم کرد سودای محمد را
نمیگـیـرد خـدا هـم در دلـم جـای مـحمد را
پس از عمری که چون پروانه بر گـِرد علی گشتم
در ایـن آیـیـنــه دیـدم نـقـــش ســیـمـای مـحـمد را
به بینایی امـیر عرصه تجریـد خواهی شد
کنی گر سرمهات خاک کف پای محمد را
جهان را سر به سر آیینه روی علی دیدی
علی خود آینه ست ای دل تماشای محمد را
محمد من رأی گفت و موسی لن ترانی دید
چه در دل داشت عیسی جز تمنای محمد را
شـبی کآفـاق را آیینـه روی خدا دیـدم
خدا میدید در آیینه سیمای محمد را
چطور آخر همین گوشی که جز دشنام نشنیده ست
شـنـیـــد آخــر به جـان لــحـن دل آرای مـحمد را
چه باید گفت از آن شب، آن شب قدس اهورایی
که مـن بـا خـویـشـــتـن دیـدم مـدارای مــحمد را
که میداند که یوسف با همین آلوده دامانی
شنیـــد آخـر نـدای گرم و گیــرای مــحمد را
شب صبح ازل پیوند رؤیایی تو میگویی
همین من دیـدم آیا روی زیبـای محمد را
سگ کوی علی هستم ولی دزدانه میبینم
علی بر سینه دارد داغ سودای مـحمد را
یوسفعلی میرشکاک